۱
تابستان دوران مدرسهام رنگ و بوي متفاوتي داشت. جداي از ايام دبيرستان که تقريبا خودم آقاي خودم بودم و نوکر خودم، برنامهي تابستانهاي ديگر را پدرم و البته با همفکري خواهرهايم ميچيد. از من هرگز نظرخواهي نميشد، نه اينکه آدمم حساب نميکردند، نه. بلکه به اين دليل که ظاهرا مقدر شده بود من با تمام برنامههاي «خوب» آنها موافق باشم، چون پسر خوبي بودم. آنها اينطور فکر ميکردند. تابستانهاي دوران پنج سالهي ابتدايي به سياق سالهاي پيش از مدرسه، ساعت يک و نيم با پدرم ميرفتم نانوايي، آفتاب که بود، گرما هم از تنور خاموش بيرون ميزد، چي! من بايد در مغازه ميماندم تا ساعت چهار بشود. چون بچهي خوب که زودتر از چهار بيرون نميرفت! صداي ماشين خميرگيري و دستگاه تهويهي هوا آنقدر بلند بود که پدر مجبور ميشد پيچ صداي راديوي قديمي را تا آخر بچرخاند. از آن راديوي مشکي، سفيديهاي زيادي را به ياد دارم که محصول دست تازه از خمير بيرون آمدهي پدر بود. اخبار ساعت دو پخش ميشد و بعد بخش تفسير ويژهي خبري که معمولا دربارهي کشورهاي خارجي بود. اصلا راديو در ذهن من صداي همان زن و مردي است که آن سالها با لحني غرا تفسير خبر را ميخواندند. ساعت چهار که ميشد پاروي نانوايي براي اولين بار ميرفت توي تنور، به آرامي خميري را که رويش کش آمده بود، ميخواباند روي سنگها، دو تا رديف، يکي سه تايي، يکي دوتايي. من اين نما را هزاران و بلکه چند ميليونبار ديدهام و هرگز برايم تکراري نشده و حيرانم توي اين تکراري نشدن، از تعجب خودم هم تعجب ميکنم. تن خميرها که به سنگها ميخورد، من هم ميتوانستم بروم و جهان بيرون از مغازه را تجربه کنم. منتها بايد هر نيم ساعت يک بار آفتابي ميشدم تا پدرم با خيال راحت کار کند و عرق بريزد.
دورهي ابتدايي که تمام شد و وارد دورهي راهنمايي شدم، ورق برگشت. ديگر برنامهي ويژهي تابستان، جهانگردي در اطراف مغازهي پدر نبود. قرار بود من دکتر بشوم يا مهندس، اصلا آن سالها همه بايد يا دکتر ميشدند يا مهندس. پدر و مادرها احتمالا از محبتشان بود که نميتوانستند از خودشان بپرسند وقتي قرار است همهي نسل آينده دکتر شوند يا مهندس، به غير مهندسين، چه کساني نياز به دکتر داشتند و جز دکترها چه کساني براي ساخت خانه به مهندس نياز داشتند. به هر حال اسمم را نوشتند کلاسهاي تقويتي و تفريحي البته تفريح اجباري! علوم، رياضي، زبان انگليسي، زبان عربي، کاراته...! سرتان را درد نياورم، شش روز هفته بايد از ساعت ۸ صبح ميرفتم کلاس تا ساعت يک بعدازظهر، با اين تخفيف که روزهاي دوشنبه و چهارشنبه تا ساعت يازده و نيم. چه لطفي! بماند که شنبهها و سهشنبهها هم بايد ميرفتم کلاس زبان. خداييش پدر و مادرها خودشان حال داشتند که يک هفته اين برنامه را پياده کنند؟ نهايتا دو جلسه، بيشتر از دو جلسه نميکشيدم؛ البته اهل خانواده فکر ميکردند من هميشه سرکلاسها حاضر ميشوم ماهي يک بار هم حق طبيعي خودم ميدانستم که علنا بگويم امروز حالش را ندارم و کلاس نميروم. اما روزهاي ديگر هم نميرفتم. سوار ماشين ميشدم و ميآمدم سبزهميدان پياده ميشدم. قدمزنان دور ميدان را طي ميکردم و ميرسيدم به يک مغازهي کلوچه فروشي، يک يخ در بهشت ميخريدم و يک کلوچه فومني، بعد ميرفتم از دکه روزنامهفروشي يک نسخه روزنامهي رسالت ميخريدم که فکر ميکنم قيمتش سه تومان بود. اواسط هفته اگر بود، هفته نامههاي مشهور آن دوران، پهلوان يا بشير را هم ميخريدم و ميفتم توي باغ سبزهميدان و يک نيمکت خالي که سايهي درختي تنومند رويش افتاده بود. روزنامه را ميگذاشتم روي نيمکت و به آرامترين شکل ممکن کلوچه و يخ در بهشت را ميخوردم؛ لفتاش ميدادم، چون بايد زمان ميگذشت، تا ظهر کلي زمان بود که بايد تلف ميکردم. بعد ميرفتم دستم را که نوچ شده بود ميشستم و برميگشتم روي همان نيمکت و شروع ميکردم به خواندن روزنامه. تقريبا تمام مطالب روزنامه را ميخواندم، طبيعتا اول صفحهي ورزش، بعد صفحهي حوادث، بعد حل جدول وسپس صفحات ديگر. فکر ميکنم فقط آگهيهاي ثبتي و مناقصه را نميخواندم. اين بين وقفهاي هم ميانداختم. بلند ميشدم و قدمزنان ميرفتم تا ميدان شهرداري؛ در مسير پشت ويترين هفت هشت تا مغازه ميايستادم و چند دقيقهاي وقت ميکشتم. مسير رفته را که باز ميگشتم، دلم ميخواست جايم را يک نفر ديگر گرفته باشد و مجبور شوم بگردم يک جاي بهتر گير بياورم و خوشحال شوم از کشف مکان تازه. بقيهي روزنامه را ميخواندم، تازه ساعت ميشد يازده. يک ساعت ديگر هم ول ميگشتم توي خيابانها و بعد سوار تاکسي ميشدم و برميگشتم خانه. از روز اول همين ساعت برميگشتم و عادتشان ميدادم به اينکه کلاسهايم ساعت ۱۲ تمام ميشود. حساب کلاس زبان جدا بود که خودم دوستش داشتم. اما حالا که فکر ميکنم واقعا حاضر شدن در کلاسها و گوش ندادن به درسها سادهتر نبود؟ بود، خيلي سادهتر بود، اما اگر خودم ميخواستم، نه اينکه يک خانواده نشسته باشند و براي صبحهاي تابستانم تصميم گرفته باشند. شد ديگر! کاري که نميشود کرد، خيلي که همت به خرج دهم اين بلا را سر بچهي نداشتهام نياورم، نه؟
۲
ما ايرانيها اصولا در زمينهي غفلت از سرمايههاي فرهنگيمان استاديم، اصلا کلا استاد غفلتيم. هنرمند و فرهيخته را تا زماني که زنده است، قدر نمينهيم و به طرز اغراقآميزي نسبت به آنها بيتفاوت ميشويم، اماهمين که فرهيختهي نگونبخت ريق رحمت را سرکشيد، صداي اي واي، افسوس و دريغمان بلند ميشود. همانهايي که تا ديروز نديدهاش ميگرفتند، حالا سينهچاک ميکنند و ميکروفون از دست هم ميقاپند تا مراتب ارادت نداشته را بهتر و بيشتر توي بوق کنند. اما موضوع اين بند از يادداشتم بيمهري به يکي از هنرمندان قديمي اين مرز و بوم است. در قيد حيات است و اميدوارم صد سال ديگر هم عمر کند، ناصر مسعودي را ميگويم، خوانندهي قديمي که هم ترانههايي به زبان فارسي خوانده و هم به زبان گيلکي. هفتهي پيش نوشتم که شبکهي آي فيلم، پخش سريال «ميرزا کوچک خان» را آغاز کرده و از محسنات اين سريال نوشتم. ميدانستم که تيتراژ پاياني سريال را در سه قسمت اول، يک غيرگيلاني خوانده بود که ترانهي گيلکي «چقدر جنگلا خوسي» را تقليد ميکرد. اما بعد از پخش قسمت سوم، هنرمندان و بزرگان گيلان انتقاد کردند و عوامل فيلم رفتند سراغ ناصر مسعودي، و از خوانندهي با سابقه دعوت به همکاري کردند. بعدها مشخص شد که فکر ميکردند مسعودي بعد از انقلاب به آمريکا رفته است، اما او همين جا بود، در ايران. ناصر مسعودي آهنگ تيتراژپاياني را خواند و در قسمتهاي بعد در انتهاي سريال پخش شد و گل کرد. با اجراي اين ترانهي زيبا، زمينه براي اين خوانندهي مردمي گستردهتر شد و توانست چند آلبوم منتشر کند. در طي اين سالها هم پيوسته با صدا و سيماي مرکز گيلان همکاري داشته است. در حالي که منتظر بودم از قسمت چهارم سريال ميرزاکوچک خان، صداي مسعودي را بشنوم، در کمال تعجب تيتراژ با همان صداي قبلي پخش شد. درست است که تلويزيون بابت آن ترانه به مسعودي پول پرداخت کرده و مالکيتاش را خريده است، اما هنرمند علاوه بر حقوق مادي، حقوق معنوي هم دارد که بايد محترم شمرده شود. با توجه به اينکه تلويزيون ايران از جيب دولت خرج ميکند، مردم نيز در قبال توليدات صدا و سيما، داراي حق معنوي هستند. اينکه به راحتي يک صداي جاودانه را حذف کردهاند، يک سهلانگاري صرف نيست، غفلت از حقوق معنوي يک سرمايهي فرهنگي ملي است. ما ايرانيها همانقدر که در غفلت استاديم، در يک چيز ديگر هم خبره هستيم؛ ما در «افتخارکردن» رقيب نداريم، افتخار به سرمايههاي فرهنگي که در زمان حياتشان نهايت کملطفي و بيمهري را در حقشان روا ميداريم و – خدا به ناصر مسعودي عمر صد و پنجاه ساله دهد – بعد از مرگ اين سرمايهها، هر چه صفت نکو که در فرهنگ لغت آمده است را به کار ميبنديم براي عرض ارادت! اين افتخارکردن کمترين ارزشي ندارد؛ پهلوان زنده را عشق است.
* اين يادداشت در ستون هفتگي
«در اغما»ي روزنامه فرهيختگان منتشر شده است.