۱
فکر ميکنم اکثر هم نسلان ما يکي دوباري دربارهي آيندهي خود دچار توهم شدهاند، از بس که توي گوشمان شعار خواندند، از بس که اهميت«خوب» بودن را به ما آموختند آموختند؟ ياد گرفتيم؟ بگذريم.
قصهاي که روايت ميکنم منحصر به فرد نيست که هيچ، بلکه احتمالا بسياري از بچههاي هم سن و سال ما تجربهاش کردهاند. سال ۱۳۷۲ بود به گمانم، يک سال کم يا بيش؛ کلاس دوم راهنمايي بوديم. ظهر يک روز سرد زمستاني بود. بعد از سه روز تعطيلي مدارس به دليل بارش برف راهي مدرسه شده بوديم و زنگ پايان کلاسها را که زدند، بالاخره با حميد شاداب، هم کلاسيام راهي پاساژ بزرگمهر شديم. توي اين پاساژ لوازم الکترونيکي ميفروختند و هنوز هم ميفروشند. اعتماد به نفسم پايين بود يا بهتر اگر بگويم سعي ميکردم احساساتم را کنترل کنم. شاداب قبلا از کيت و ساخت زنگ و رقص نور و از اين چيزها حرف زده بود. اما وقتي وارد پاساژ شديم و رسيديم پشت ويترين مغازهي «جهان الکترونيک» ديگر دست خودم نبود، جوگير شده بودم. چشمم که به خازنها و ديودها و مقاومتها افتاد، شدم شاداب؛ حسم دقيقا شبيه حس او شده بود. تمام راه که از اينجور چيزها حرف ميزد، من بيش از اينکه به حرفهايش گوش دهم مقهور حساش شده بودم. حميد با فروشندهي جهان الکترونيک حرف ميزد و من با حيرت به قطعات نگاه ميکردم، انگار مسحور دنياي الکترونيک شده بودم. نفهميدم کي حميد پول را از دستم گرفت و داد به فروشنده و يک جعبه گرفت و گذاشت توي دستم. از در که بيرون آمديم و سرما پاشيد توي صورتم تازه متوجه شدم چيزي که در دست دارم، يک کيت است و ميتوانم با قطعات خازن و مقاومت و يک راهنما که سرهمش کنم و با ده تا ديود نورها را به رقص وادارم. يک هويه خريدم و چند متر سيم لحيم. به خانه رسيدم، برف از هر گوشهي کفشم وارد شده بود، جورابم را در آوردم، پاهايم از هوا هم سردتر بود. چسباندمشان به چراغ توئيست تا با جلز و ولز زودتر گرم شود. نگاهم به هويه وکيت بود، توي ذهنم يک چيزي بودم توي مايههاي گراهام بل يا اديسون. دو شاخهي هويه را به برق زدم. کيت و قطعات را جلويم پخش کرده بودم. سيم لحيم را که چسباندم به نوک هويه، بويي به مشامم رسيدم که از جنس اختراع بود! اين بو براي من جنس سحرآوري بود که خودم را از قالب خود واقعيام – يک دانشآموز کلاس دوم راهنمايي – در ميآورد.
اعتماد به نفس عجيبي در من شکل ميگرفت. مطمئنا بلد نبودم. سرهم کردن اين قطعات مهارت ميخواست و از آن مهمتر استعداد که من بهرهاي از آن نبرده بودم. اصلا بعدا فهميدم من هيچ چيز را بلد نيستم درست کنم و تنها کاري که از دستم بر ميآيد خراب کردن است. اينها را الان ميگويم. اگر آن موقع ميدانستم که ميشدم يک نفر ديگر. به هر حال روزهاي طولاني با بوي لحيم حال ميکردم و با يک هيجان ناشي از اميدي واهي روزگار ميگذراندم. شاداب از من پرشورتر بود.
بعد از اينکه نورها را به رقص درآوردم و احساس قدرت کردم، و بعد از اينکه يک مثلا دزدگير مسخره ساختم که اگر کسي از در وارد ميشد پايش گير ميکرد و زنگ به صدا درميآمد؛ شاداب پيشنهاد داد کيت را هم خودمان بسازيم، اگر اشتباه نکنم با قلع ميبايست نقشهها را روي کيت پياده ميکرديم. ششهفت ماهي همينطور گذشت تا دوتايمان متقاعد شديم نه، اينکاره نيستيم! نه مخترعيم، نه مهندسيم و نه حتا يک تعميرکار معمولي. البته شايد هم نفهميديم و فقط به اين دليل بيخيالش شديم که اميد واهي ديگري پيدا کرده بوديم.
مثلا به فکرش افتاديم عضو تيم بسکتبال شويم و مثل ستارههاي سياهپوست ان بي اي از حلقه آويزان شويم و آوازهمان در تمام دنيا پخش شود.
بعد از آن چندماه من ديگرهرگز نرفتم طرف سيم و سيم چين و فازمتر و هويه. اما هنوز هم وقتي بوي لحيم را ميشنوم يک حالي ميشوم. يکجور خلسه؛ انگار جاي آن توهمات هنوز پرنشده است.
۲
سريهاي مختلف يک برنامه حتما با هم تفاوت دارند. منتها بعضي وقتها اين تفاوت کاملا بنيادين ميشود. مثل برنامهي هفت. وقتي مجري و تهيهکنندهي اين برنامه فريدون جيراني بود، از همين ستون کلي از او انتقاد کردم و گفتم که بيش از حد برنامه را در اختيار بخش دولتي قرار داده است. اما وقتي سرمقالهي اين هفتهي مجلهي هفت را از زبان گبرلو شنيدم، متوجه شدم که گويا بعضي دوستان دربارهي جايگاه هنرمند دچار سوتفاهمي اساسي شدهاند. آقاي گبرلو از اينکه مديران، سينماگران را چندان به حساب نميآورند گله کرد و حتما فکر کرد که حرف مهم و نيشداري زده است. البته اين مجري سري جديد برنامه هفت نيست که حساب از دستش در رفته، بلکه مديراني که جايگاه هنرمند را نميشناسند به اين سوءتفاهم دامن زدهاند. آقاي گبرلو! اين هنرمندان نيستند که منتظر گرفتن تاييديه از مديران هستند. اگر حکم انتصاب يک مدير سينمايي را از او بگيري،قدرتي ندارد؛ اما بهرام بيضايي اگر تا آخر عمرش ديگر نه فيلم بسازد، نه تاتر روي صحنه ببرد و نه کتاب منتشر کند؛ بهرام بيضايي است، بيشک بهرام بيضايي است و خواهد بود. بنابراين اين مديران هستند که بايد فضاي مطلوبي را فراهم کنند تا هنرمندان – و در اين مورد، سينماگران – به آنان اعتماد کنند و با احتياط تاييدشان کنند و به قول آقاي گبرلو به حسابشان بياورند.
* اين يادداشت در
ستون هفتگي «در اغما»ي روزنامه فرهيختگان منتشر شده است.