کشفيات يک ذهن رمانتيک
يک کليشه دربارهي احوالات و ذهن شاعران وجود دارد که امروزه حتا در بين کليشهها هم خود به کليشه تبديل شده است؛ اينکه شاعر، انساني است رمانتيک، و يا بهتر بگوييم بيش از حد معمول رمانتيک. براساس اين کليشه، شاعر غالبا فارغ از واقعيات، در دنيايي گلخانهاي، خودش را به دست احساساتش ميسپارد. خوشبختانه اين کليشه مدتهاست کنار گذاشته شده و کمتر مورد استفاده قرار ميگيرد. حالا کليشههايي تازه جايگزين شاعر رمانتيک شدهاند، کليشههايي مثل انسان پريشان حال. اين کليشهها به خودي خود ضربهاي به قابليتهاي شعر نزده، که اگر اينگونه بود، شعر امروز با گدايي از مخاطب، برتعداد مخاطبانش ميافزود.
قسمت بد ماجرا وقتي است که شاعر خود در دام چنين کليشههايي بيفتد. در اين صورت، شاعر هرچقدر هم که قريحه داشته باشد، نميتواند شعرهاي خوبي بنويسد. چون کليشهها ذاتا با ساختار شعر در تضاد هستند. شعرهاي علي کاکاوند در مجموعه شعر «سردخانه» به خوبي اين تضاد را نشان ميدهند. شاعر شعرهاي اين مجموعه درگير کليشههاي مختلفي است که دو تا از آنها برجستهترند؛ کليشهي شاعر به عنوان انساني رمانتيک و کليشهي شاعر در مقام انسان دانا و حکيم.
کاکاوند در تعداد زيادي از شعرهاي کتاب، شيفتهي کشفيات خود شده و گمان کرده همين که ارشميدسوار فرياد برآرد که «يافتم! يافتم!» مسير سرودن شعر را تمام و کمال پيموده است.
«درختها هم اول همه سفر ميکردند / بعد يکجا نشين شدند / مردهها هم همينطور بودند وقتي زنده بودند / اما تو از اولش هم بلاتکليف بودي / نشد يک بار شيهه بکشي و سم بر زمين بکوبي...» (صفحهي ۱۱)
در شعر بالا، شاعر از ساختار تکراري تحويل امري (به گمان او متفاوت و شاعرانه) به گزارههاي رمانتيک استفاده کرده است. واقعا سه سطر اول شعر چه سنخيتي با بقيهي شعر دارند؟ جز اين است که برگهاي تزيينشدهاي هستند که حرفي را که شاعر فکر ميکند بسيار مهم است (اما ميترسد باهمان اهميت درک نشود) جذابتر نشان ميدهند؟
در شعر معلق، شيفتگي شاعر به چيزي که کشف کرده، شعر را تا حد کاريکليماتور فرو کاسته است: «من به گوسالهاي فکر ميکنم / که وقتي بزرگ شد گاو نشد» (صفحهي ۱۴)
کاکاوند وقتي هم ميخواهد از اين شيفتگي رهايي يابد به بيانگري روي ميآورد و ساختار توضيحي شعر را از شعريت مياندازد و حداکثر به جملاتي نغز تبديل ميکند: «دريا بودن دشوار است / چه مادر غمگين و سوگواري! بايد مواظب ماهي وماهيگيري هر دو باشي» (صفحهي ۱۰) نام اين شعر «دريا» است. با اين عنوان و دو سطر کامل، «دريا بودن دشوار است» صرفا جملهاي توضيحي است که به شعر هويتي «بشارت دهنده» ميدهد. محصورماندن علي کاکاوند در کليشههايي که گفته شد، او را بيآنکه خود بخواهد به سمت تکرار ساختارهاي قبلا تجربه شده ميکشاند. براي مثال شعر «پوچي»: «نه کامو، نه بکت / او را پيرمرد ساعتسازي به پوچي رساند که / سي سال آزگار جلوي مدرسهي شهدا / يک صندوق چوبي با در شيشهاي داشت.» (صفحهي ۱۸) ساختار اين شعر را با بند پاياني شعر «ابراهيم در آتش» سرودهي احمد شاملو مقايسه کنيم: «... اما نه خدا و نه شيطان! سرنوشت مرا بتي رقم زد، که ديگران ميپرستيدند! / بتي که ديگرانش ميپرستيدند.»
قطعا منظورم اين نيست که علي کاکاوند آگاهانه از شاملو تقليد کرده، اما ذهنيت او دربارهي شعر که از کليشههاي رمانتيک و حکيممآبانه رهايي نيافته، ناگزير شعرش را به ساختارهايي که چند دهه پيش به بهترين نحو ممکن کارکرد داشتهاند ميکشاند.
«سردخانه» مجموعهاي از اشعار دو دفتر است. دفتر اول «رژي واژههاي وظيفه» نام دارد که به چند شعر آن پرداختهام. اما در شعرهاي دفتر دوم کتاب که «سردخانه» نام دارد، شاعر از فرط پرگويي، مجموعهاي از نثر نوشته که چون به شکل شعر نوشته شده، لابد بايد به عنوان شعر بخوانيمشان.
«براي دروغهايم تاواني ندارم که پس نداده باشم / پس بگذاريد حسابي پاکتان کنم: / شما از طرف من مورد هيچ لطفي نبودهايد / در طرفهاي من کسي را نميشناسيد / و قرار نيست کسي شبيه شکل و اسم مرا به جا آوريد/ - «ها!به جا آوردم پسري که ميخواست باشد / حتي در رمانتيکهاش» / اخطار ميکنم / هرگز با طنابهاي «همه چيز مني» «تو با همه فرق داري» / به چاه دلي نزنيد...» (صفحات ۵۱-۵۰)
ارايه تعريف مشخصي از شعر، کاري است که قرنها شاعران و فرهيختگان از عهدهاش برنيامدهاند؛ اما ميتوان گفت شعر به خاطر چه نقصهايي،شعريت ضعيفي دارد. جا به جا کردن ترتيب کلمات و استفاده از توصيفات و تشبيهات نميتواند به خودي خود به يک متن هويت شعري دهد؛ که اگر اينگونه بود هذيانها بهترين شعرها بودند.
شعرهاي دفتر اول مجموعه شعر «سردخانه» نشان ميدهد که کاکاوند قريحهي شاعرانه دارد، اما شاعر کسي نيست که فقط قريحه داشته باشد. او بايد شعرهاي خوبي بنويسد و ميتوان اميدوار بود که در مجموعهي بعدي کاکاوند، شعرهاي بهتري بخوانيم.
* اين نقد در ستون
«در اغما» روزنامه فرهيختگان منتشر شده است.