هشياري را که از دست ميدهي، تمام اطرافيانت احتمالاً دخيل ميبندند که هر چه زودتر از اغما برگردي، از بيزماني، از تصاوير پراکنده برگردي به عالم هشياري، عالم آگاهي، عالم رنج... اگر هم عزيز «از دست رفته» شد، ميگوييم راحت شد، از چي؟ لابد از رنج هشياري... از رنجِ تماشاي رنجِ عزيزان و رنجهاي ريزو درشت. شايد شش ماه بعد هم در جريان يک دعواي خانوادگي يا سر يک معامله که طرفين براي «کاغذ پارههاي بيارزش که در گور به هيچکس وفا نکرده» سينه چاک ميکنند، آرزوي مرگِ آن ديگري را ميکنيم شايد؛ چرا؟ به جرم ناتويي، به جرم هشياري بيش از حد و مخرب (هوشياري مگر غيرمخرب هم هست؟ ناهشياري هم همينطور). خيلي ماخوذ به حيا باشيم، شايد به زبان نياوريم که «کاش مرده بود تا از دستش راحت ميشديم»؛ به زبان نياوريم در دل ميگوييم احتمالاً. مجبورم هي بگويم شايد، احتمالاً و لابد و از اين حرفها که خواننده نازنين فکر نکند روي سخنم با اوست، احتمالاً آنهايي که من ميشناسم و البته خود من در زمره اين نااهلان هستيم. بگذريم و برسيم به يکي از اقوامام که رابطهاش با مرگ بدجوري عجيب و غريب بوده است. او تا جاهايي رفته که شايد هر کدام از ما اگر رفته بوديم تا به حال ده دست کفن پپوسانده بوديم. از خدا که پنهان نيست، از شما هم پنهان نميکنم که قهرمان اين قصه يکي از پپسرعموهايم است. همين هفته پيش بود که در خانه ابوي، يکي از اعضاي خانواده به جاي لعن و نفرين و با لحني متفرعن گفت فلاني اصلاً مرگ را از رو برده. اصل داستان را از آخر ميگويم. حدود پنج ماه پيش بود که مادرم عمرش را خيرات کرد بين بقيه و از دنيا رفت؛ خاکسپاري و يادبود و گريه و زاري و تسليتهاي مکرر که براي هيچکس مادر نميشود. يکي از همين آداب، حضور در منزل متوفي و ابراز همدردي با بازماندگان است. پسرعموي بنده که به خاطر تشرف مادرشان به مکه، در مراسم خاکسپاري حضور داشتند، به خانهي پدري ما آمدند. ضمن عرض تسليت و از اينجور چيزها، وقتي صحبت از مرگ پدر و مادر شد، و مادرش مرگ را حق دانست براي خودش و ديگران، پسرعموي نازنين به زبان گيلکي گفت «واي مامان اگر اتفاقي برايت بيفتد من خودم را ميکُشم». پدر که زبان تلخي دارد و مرگِ محبوبش تلخترش کرده بود، تشر زد: «همانطور که وقتي برادرم مُرد تو ميخواستي بروي جاش توي قبر بخوابي و خودت را بکشي، همانطوري ميخواي به جاي مادرت بميري؟» خندهي تلخ حاضران يعني زندگي آنقدر شيرين است با همه رنجهايش که تعارف مرگ به همديگر، دستکمي از تعارف رشتي خودمان ندارد. حدود پنج ماه بعد در خانه پدرم بود که سر سفره ناهار اين صحنه ديگربار روايت شد تا يکي از اعضاي خانواده که از جنابِ پسرعمو دلِ پُري داشت، گفت فلاني دور از جان شما، جان آدميزاد ندارد. پسرعمو به روايتي در سالهاي جنگ که براي خدمت وظيفه رهسپار جنگ شده بود، ۴۰ روزي خانوادهاش را از خود بيخبر گذاشته بود. در آن سالها ۴۰ روز بيخبري و دريافت نکردن نامه از يک سرباز ميتوانست به معناي احتمال بالاي مرگش باشد. شيون بود که مادرش از بيخبري ميکرد؛ گويا در آن ۴۰ روز پسرعمو در جزيزه مجنون يا يک همچنين جايي در محاصره دشمن قرار گرفته بود. براي من آن سالها جنگ در آژير قرمز خلاصه ميشد، بنابراين اگر در روزشمار جنگ هشت ساله چنين روزهايي به طور دقيق وجود نداشت، بگذاريد به حساب اينکه تعداد کلاغها در روايتهاي مکرر بالا پايين شده است. جانِ ماجرا اما صحت دارد. سالها بعد، پسرعمو که همراه عموي مرحومام با کاميونشان کار ميکردند، وقت پنچرگيري و تعمير ماشين دچار حادثه شد و تا جايي که يادم هست، يکي از قطعات ماشين پريد و خورد به سر جناب پسرعمو. او که انگار به چلهنشيتي پاي نرگ عادت کرده باشد، ۴۰ روز رفت به کما. اين را ديگر دقيق ميگويم. دکترها گفته بودند احتمال برگشتش خيلي کم است. آنها احتمالاً از علم پزشکي به خوبي آگاهي داشتند، اما از رابطهي خاص پسرعموي عزيز و مرگ بيخبر بودند. او از اغما درآمد، به عالم هشياري برگشت، به عالم رنج، به عالمي که آدم دلش ميخواهد به جاي پدرش بميرد، به جاي مادرش بميرد، اما نميتواند و چقدر احساس ميکند آدم. پسرعموي من شايد بيش از هر کسي ميتوانست و ميتواند آرزو کند که جاي کس ديگري بميرد، چون مرگ گويا با او شوخي دارد يا حريفش نيست. البته که تعارف آمد نيامد دارد.
* اين يادداشت در
روزنامه فرهيختگان منتشر شده است.