از اينکه تشنج کند ميترسيد، از اينکه اختيارش را از کف بدهد ميترسيد، از اينکه بميرد ميترسيد، از اينکه هشيارياش را از دست بدهد ميترسيد، از اينکه بفهمد که هشيارياش را از دست بدهد ميترسيد. از بيهوشي قبل از عمل جراحي ميترسيد اگرچه قهرمانِ عملهاي جراحي بود و بيهوشيهاي سه چهار ساعتهي عميق. با اين حال حاضر بود هرچي دارد بدهد و لحظهي شبهمرگ را تجربه نکند، لحظاتي که براي او دستکمي از مردن نداشت و او از مردن ميترسيد، چون از هشياري احتمالي پس از مرگ ميترسيد. از خاطرهها واهمه داشت، از يکسري خاطرهها که از کودکي در ذهنش لانه کرده بودند، و جالب اينجا بود که اکثر اين خاطرهها، رويارويي مستقيم او با واقعيت نبودند، روايتِ خاطراتي بودند که ديگران داشتند. شک دارم حتا چهرهي برادرش را هم تا زمان مرگ به ياد داشته باشد، اما يادش بود که برادرش کنار رودخانه پسيخان، دچار حملهي صرع شده و کسي نبوده نجاتش بدهد و همانجا کنار رودخانه عمرش را داده به او. شايد فکر ميکرد نصف عمرش قرضي است و خداوند قادر و متعال هر لحظه ممکن است ناحق را حق کند و جان بستاند از او. ماجراي هشياري، مرگ و تشنج و او، داستاني نبود که به روزهاي آخر زندگياش و آن چند تشنج موردي ربط پيدا کند. او سالها زين پيشتر، همنشين مرگ و ترس از مرگ شده بود و لحظههاي مردن را به هزار روايت تجربه کرده بود. مثل يک دونده دوي ۱۰۰ متر که خودش را براي مسابقات المپيک آماده ميکند و هزار بار ۱۰۰ متر را در پيست دوميداني تمرين کند، حتا چند بار هم در ورزشگاه محل برگزاري مسابقات المپيک دويده باشد تا روز مسابقه همه جوره آماده باشد. اما مسابقه دوي ۱۰۰ متر المپيک، يکبار اتفاق ميافتد، فقط يکبار است که آن ۱۰۰ متر دويده ميشود. بقيه ۱۰۰ مترها فرق دارند با آن يکي و يکيهاي ديگر. او هم ميدانست هزاربار هم مرگ را تمرين کني، فقط تمريناش کردهاي، نقش بازي کردهاي، نمردهاي. مُردن يکبار است. او هم اين را ميدانست که ترسش از مرگ نميريخت و روز به روز لبالبتر ميشد در کالبدش. با اينهمه آن روز که داروي تشنجاش حساسيت پوستي داده بود و رهسپار تهران ميشد به همراه همهي اعضاي خانواده تا درمان شود و به قول خودش دوشنبه روز برگردد، کاروان مرگ در چشماناش منزل کرده بود، داشتم ميديدماش. ظاهرش خوب بود و کمتر نشاني از مرگ داشت، اما دکتر غددش گفته بود، اگر زنده ماند يک ماه ديگر بياوريدش ويزيت. اين هم حتماً يک مدل خبر مرگ دادن بود. مادر رفت در بيمارستانِ خاتمالانبيا بستري شد و رفت، به اغما رفت، سطح هشيارياش رسيد به پنج و بعد همانطور که منتظرش بودم، مرگ. پيش از اينکه برود در عالم ناهشياري محض، همهي اعضاي خانواده را ديده بود؛ و من که پشت در مانده بودم و راهم نداده بودند، دروغ را اينطور ساخته بودند، من پشت در نبودم، کسي هم جلوم را نگرفته بود، کپيده بودم توي همين رشت، از بس که داشتم تحمل مرگاش را تمرين ميکردم. پنج ماه گذشته است و خواهرزادهام که تا همين دو ماه پيش به هيچ صراطي مستقيم نبود، بالاخره پذيرفت که مادرجون، همانجا گوشه گورستان سليمانداراب رشت خوابيده است و ديگر نميترسد. قبلاً ميگفت هنوز در بيمارستان خاتمالانبيا است و به زودي برميگردد. حالا پذيرفته که مادرجونش مُرده است، اما از عجايب است که هنوز فکر ميکند بايد رفت و مادر را از بيمارستان آورد؛ مادر جداي از خاطراتش الان دو خانه دارد براي او، يکي در گوشهي گورستان و ديگري روي تخت بيمارستان. خواهرزادهي پنج ساله من حالا از آخرين لحظاتِ مادرم خاطره دارد و من روايت ديگران از خاطراتشان را... مثل برادر مادرم که کنار رودخانه افتاد و کسي نبود که کمکش کند، هيچوقت کسي نيست.